جایی خوانده ام: وانگاه که از کوه ها بالا می رفتم جز تو که را می جستم؟» آنقدر آتش گرفته ام که دریافته ام آن نورت جز برای سوختنم نیست.چگونه می توان اینسان سر پا ماند؟ نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم» را هر روز مثل ذکر می خوانم.گر گرفته ام.در این پایان دی ماه در این آغاز برف گلوله ای سرخم.چه می توان کرد؟ آنقدر پر شده ام آنقدر لبریزم که به تکانی ریخته ام.مثل ذغال گل انداخته که تلنگری خاکسترش می کند.با آن همه سرود نخوانده در گلو، با آن همه زیبایی خفته در اندیشه حیف نیست که مجسمه ای شدم مغموم؟ رایگان رسیده ها را سخاوتمندی باید.این ها منم و من نیست.چه باید کرد؟ ده بار بیست بار صد بار راه کوبیده و رفته را مرور کرده ام .واگویه کرده ام.سنگلاخ و چاله چوله هاش را چشم بسته عبور می کنم اما اما اما شق القمر شده است؟ که خواسته ام عشق است و احساسم حزن و شادی توام و باورم آه نمی خواهم بگویمش.بعضی واژه ها نفرین شده اند.گفتنشان هم شگون ندارد.چه برسد به نوشتنشان که بعد از مرگ آدمی هم کاغذ را بغل کرده اند.آنقدر قوی نشده ام؟ شاید.چه باید کرد؟ آدمی چاره ساز است.بد و خوب، خیر و صلاح خودش را می فهمد.مگر که عاشق باشد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها