تلخ نگاری های یک ستاره شمار



خب اول از همه توضیح بدم چرا اسم این پست خوشگله یا goody goodyه. واس خاطر اینکه عبارت گودی‌گودی رو بارها شنیدم اشو توی سخنرانی‌هاش تکرار می‌کنه و خود کلمه یه آهنگ خاصی داره که هم خوش‌بیانه هم نمک‌ توشه هم شیطنت داره هم خودم از گفتنش خیلی حال می‌کنم. یک سری چیزا مثل گودی‌گودی هست که جایی شنیدم یا خوندم که ملکه ذهنم شده و ناخودآگاه می‌بینم دارم تکرارشون می‌کنم. یه مدت سعی می‌کردم جلوشونو بگیرم که از مهملات خوشم نیاد یا اگه میاد دیگه تکرارشون نکنم اما الان جلو هیچ چیزیو نمی‌گیرم. چرا بگیرم؟ به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم بچگی موسیقی تیتراژ سریال امام علی رو همیشه با دهنم می‌زدم. اما بزرگتر که شدم یک اتفاق خیلی مسخره برام افتاد به اسم self control یا کنترل‌نفس. قانون‌های نانوشته پس ذهنم نوشته می‌شد. مثلا ترانه شیشه شکستیم واسه ت» . منصور رو نخون.چون خز و دامبولیه. در صورتی که اون جاش که می‌گفت بداخلاق رو من توی اتاق با منصور دوتایی فریاد می کشیدیم بداخلااااااااق! من البته الان این آهنگ رو گوش نمی‌دم چون اون حس خوب قبل رو بش ندارم اما چرا وقتی با گوش دادنش لذت می‌برم جلوی خودم رو بگیرم؟ یا مثلا بیت دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم/ در قمار عشق ای دل کی بود  پشیمانی» چند هزار بار تکرارش کرده باشم خوبه. اون تابستونی که ازگل تهران کارآموز بودم از خونه برادرم تا ایستگاه بی آر تی این بیت رو می خوندم و با گوشیم ضبطش می‌کردم. چرا؟ چون صدای خش‌دار اول صبحم به زیبایی این بیت می افزود. دین و دل به یک . مثال از این چیزا خیلی تو ذهنمه. مثلا شعر بروسان که می‌گفت هوا سرد بود و تنها دشنام گرممان می‌کرد» یا سکانسی از فیلم سفید کیشلوفسکی که اسلحه رو به طرف کسی که ازش می‌خواسته بکشتش می‌گیره و اون سوال حیرت‌انگیز رو می‌پرسه یا می‌خوام بگم زندگی من به عبارتی زندگی با تک جمله‌ها تک سکانس‌ها تک بیت‌ها و تکه ترانه‌هایی بوده که از خوندن و دیدن و شنیدنشون حظ کردم و وقت و بی‌وقت آروم یا بلند بیانشون کردم. این رو هم می‌خوام بگم که در کودکی راحت‌تر ابراز می‌کردم و داور مسخره‌ای برای ارزیابی اینکه چیو دوست داشته باش و چیو دوست نداشته باش نداشتم. دنیایی که دودوتا چهآرتا نداره سلام من به تو خوشگله!

تو ببین شاید اشتباهی شد. از همون اولش اشتباهی شد. مثلا چی شد که یک آن دلم سوخت و خواستم برم کمک اون دانشجو دکترا؟و تی ای هوش شدم؟خودمم یادم نیست. ترحم، آدمی نباید بکنه.ترحم کردن مثل سم پاشیدنه. شاید آفت فصلیش کشته شه اما بعدش چی؟ تا توی شیرینی میوه هاشم زهره. فرد مترحم خودش پیش خودش شکسته بود بعد ترحمش کنی دیگه خرد میشه.پودر میشه. بعدش توی تلگرام رفتم کانال زدم. خب این یعنی چی؟ یعنی اینکه کرمم داشتم. حالا نه که بقیه ندارن. معلومه همه دارن. به قول یکی از دوستان هر پسری از تخم دربیاد یه دختر تو مخشه. کنجکاو ه آدمی. منم بودم. اگه نبودم عیب بود. والا. فیزیولوژی و نمی دونم چی‌چیولوژی پسری اگه درست باشه و بی مرض.کنجکاوی‌های بعد عجیب غریب نمیشه. توی تلگرام چرخیدن و بالا پایین کردن عکسا.تو اون وسطا چیکار می‌کردی؟ جوان هم که دیدش گفت خیلی خوبه. پدرت رو درمیاره. تو سطحت بالاست با این سطحت بالاترم می‌ره. خب چهار جوی که از کنار آدم رد بشه. یکیش عسل باشه. یکیش شیر. یکیش آب باشه یکیش شراب و همش از تو سرچشمه گرفته باشه خب آدم از خدا چی می‌خواد؟خودم قبلا می‌گفتم هر چی خدا بخواد.اما درستش این نیست. هر چی خودت بخوای درستشه. خب حالا من تو رو می‌خوام. آره. تو لیاقت دوست‌داشته شدن داری. تو آدم درجه اولی هستی. وقتی گفتم اشتباهی شده شاید. روند اتفاق افتادن رو می‌گم. تازه کامل نگفتم چی شد که اینجام و در قامت یک عاشق؟ایستاده ام. خب هنوزم تو می خوای ادامه ش رو بشنوی؟ روی هنوز» پا سفت کنی درست میشه. هزار فکر و نقشه و طرح ریختم که از اون عکس صامت، صدا و انرژی و زندگی هم ببینم. عمید بیچاره شده بود پادوی من. هر جا دیدت خبرم کرد. انگار داشتیم بازی می‌کردیم.بچه‌بازی نبود. وقتی حساب کتاب میکنیم یعنی اینکه طرف ارزش داره. یعنی تیر تو تاریکی پرت نکردیم. مثل یه نقطه توی رادارت خاموش و روشن شدم. تا یه روز زد و باید شروع می‌کردم. شهامت دارم.همینم کار رو راحت تر کرده بود. اینو خودم نمی‌گم.همین عمید می‌گفت.حالا پا خودش. راه پله‌های سیمانی رو پایین میومدم.با مهدی بودم. دیدمت.سلام ریزی کردیم.توی انجمن بودی. کنار همون قزمیت و بقیه بچه های انجمن. تو هم اومده بودی بیرون.جلوتر ما بودی.آب آلبالو می‌خوردی. از کنارت که رد شدیم گفتم سلام! از اینجا به بعد خودت بهتر یادته.یعنی امیدوارم یادت باشه.نباشه هم خبری نیست.هر چند دوست دارم یادت مونده باشه. آدمی باید کار کنه.کار کار کار.با تو می‌شد. کسی یه شبه تعالی پیدا نمی‌کنه. انرژی می خواد.زمان گیره و مهمتر کار تیم ه. آدمی به ذات خودش بی‌نظیره حالا آدم‌ها در کنار هم چی میشن؟وااااااو. هر کدوم یه تیکه از حقیقت دستشه.آینه های حقیقت.کنار هم که باشند.یکیشون به بغل دستیش می‌گه آینه‌ات رو بذار جفت آینه من.آینه بزرگتر میشه.به هم چسبید.مرزشونم معلومه.حقیقت روشن‌تر میشه.
شب به خیر


جایی خوانده ام: وانگاه که از کوه ها بالا می رفتم جز تو که را می جستم؟» آنقدر آتش گرفته ام که دریافته ام آن نورت جز برای سوختنم نیست.چگونه می توان اینسان سر پا ماند؟ نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم» را هر روز مثل ذکر می خوانم.گر گرفته ام.در این پایان دی ماه در این آغاز برف گلوله ای سرخم.چه می توان کرد؟ آنقدر پر شده ام آنقدر لبریزم که به تکانی ریخته ام.مثل ذغال گل انداخته که تلنگری خاکسترش می کند.با آن همه سرود نخوانده در گلو، با آن همه زیبایی خفته در اندیشه حیف نیست که مجسمه ای شدم مغموم؟ رایگان رسیده ها را سخاوتمندی باید.این ها منم و من نیست.چه باید کرد؟ ده بار بیست بار صد بار راه کوبیده و رفته را مرور کرده ام .واگویه کرده ام.سنگلاخ و چاله چوله هاش را چشم بسته عبور می کنم اما اما اما شق القمر شده است؟ که خواسته ام عشق است و احساسم حزن و شادی توام و باورم آه نمی خواهم بگویمش.بعضی واژه ها نفرین شده اند.گفتنشان هم شگون ندارد.چه برسد به نوشتنشان که بعد از مرگ آدمی هم کاغذ را بغل کرده اند.آنقدر قوی نشده ام؟ شاید.چه باید کرد؟ آدمی چاره ساز است.بد و خوب، خیر و صلاح خودش را می فهمد.مگر که عاشق باشد.


داشت شب می‌شد. ماه با خنجر سفیدش به جنگ سیاهی رفته بود. در سردی خانه، شعله کوچک اجاق، سبک می‌سوخت. قلب در سینه سنگین می‌تپید. و ما با اکراه قاشق را در کاسه آش فرو می‌بردیم و سپس در دهان. سکوت، حاکم مطلق بود. ساعت با عقربه‌های کوچک و بزرگش  روحمان را کند می‌برید. برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا سرم را به چیزی گرم کنم. با خودم گفتم پسر خوبی باش! فکر بد هم نکن! ده باری دسته کتری را دستمال کشیدم. به بخاری که از لوله کتری بیرون می آمد خیره شده بودم. ابری ست ممتد که به ناگاه جلوی چشمانم محو می‌شد. گذر هزار ابر خیال را دیدم. گوشیم زنگ خورد. با آن‌که گام‌هایم سریع بود تا پاسخ دهم بیست و شش سال طول کشید. -الو. سلام دایی. آوای اندوه مرا در عمق خود غرق کرد. فاجعه لحظه بهت‌آوری بود که هنوز از بیانش مو به تنم سیخ می‌شود. دیگر درست یادم نیست چه شد. تصویری در خاطرم هست که پدربزرگم عینکش را از صورت برداشت و پرسید چه شد؟ 
 شب بود. ماه با لبخندش در سیاهی، آرام و زیبا و پرشکوه خوابیده بود. نوک انگشتانم بی‌حس شده بود و تنها زاری گرممان می کرد. شب نحس به بام خانه‌یمان چون ی وارد شد و همه ثروتمان را به یغما برد. هر شب به آسمان خیره می‌شوم و به دنبال ماه می‌گردم. ماه همان لبخند توست وقتی که سحرگاهان سلاممان را پاسخ می‌گفتی. ماه همان سیمای توست وانگاه که سر از مهر برمی‌داشتی و نجوایی را زمزمه می‌کردی. ما با تو ما می‌شدیم. شبی که ماه را نیابم هزاران ستاره را می‌بینم که چون طفلانی که مادرشان را گم کرده‌اند در سرگردانی به جست و جوی گمشده‌شان می‌گردند. چیزی درونم را تکان می‌دهد. مگر می‌شود؟ نه. هرگز! بوی نرگس تمام باغچه را گرفته است.

از خودم خواسته ام بنویسم. نوشتن یعنی همین کاری که می کنم. ردیف کردن یک مشت کلمه که به لحظه به ذهنم می رسند و زنجیره آنها یادی را زنده می کنند. نویسنده ها باید جادوگر باشند. نیروی بی نهایت واژگان ، در دستان آنان هر آدمی را می تواند به مسلخ گاه ببرد. روی صندلی نشسته ایم و نوشته های نویسنده را می خوانیم و به دشت های سبز خیالی یک مکانی برده می شویم که طعم شیر بز کوهی را زیر دندان داریم و جام مان را با خورشید زرین پر می کنیم. این است معجزه! دست در دست نویسنده پله پله با خواندن صفحات اول کتاب بالا می رویم.در بین راه چه ها که نمی بینیم. ترس و هیجان، سرگیجه لذت بخش از ارتفاع، تأثیر و تألم از نابه سامانی ها، و در یک کلمه جای دیگری زندگی کردن در جایی متصور در خیال نویسنده. بر بلندای پلکان ایستاده ایم. دورنمای شهر و سایه ابر بر کوه را می بینیم. وه! چه دل انگیز و خواستنی است و جز سکوت چیزی خواستن نتوانی. چه آرامش دلنشینی است. و تو تنهاترین فاتح شهر که با غروب خورشید متعهد به روشنی یک شمع می شوی چه بی باک در این دنیا همه چیز را زیبا می بینی. نویسنده همان خداست که رفته است. هزاران هزار آدمی کتابش را می خوانند و در چیدمان کلماتش خود را می یابند یا می بازند یا بی حوصله کتاب را می بندند. این ها مهم نیست. مهم داستانی است که نوشته شده و خدایی که ما را با کتابش رها ساخته است. دیوانه شده ایم؟ نه. ذهن زیبای آسیب دیده من که با قلب بسیار مراوده داری از او بگو. بیا از آخر شروع کنیم. از اجتماع از سلام به رهگذران و لبخندی که جواب می گیریم. بیا از بی عرضه نباشیم شروع کنیم. از وقتی که دستهای کوچک پسرت را گرفته بودی و مادرانه با نوای گرمت می گفتی که پسر گلم باید فردا در زندگی موفق بشوی. بیا از موسیقی، فیلم سازی، شعر، داستان، نقاشی، مجسمه سازی بیا از هنر شروع کنیم. آدمی را در زندگی یک کار بزرگ فرصت هست. ما گل های شیب کوه هستیم که صلابت وطن را پرشکوه کرده است. در این آینه که سیاهی بر سپیدی برتری یافته است بیا که آدمی را دوباره انسانیت آموزیم. بیا تا از کلمات آغاز کنیم. از حافظ:
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی / که صفایی ندهد آب تراب آلوده


هر وقت عزیزی از دنیا می رود با خود می گویم مهربان تر باشم و روابط بین آدمها چه ریزه کاری هایی دارد.بی تفاوت نسبت به هم نباشیم.اما افسوس که چون آهن گداخته که از کوره بیرون بیاید به نسیمی فسرده می شویم و انسان قطعا فراموشکار است.

ما میوه های درختیم. اندک تعدادی به مصائب طوفان و باران و تگرگ کال از شاخه کنده می شوند.بیشتر میوه ها اما بیش از حد رسیده و به شاخه می مانند. خوش به حال آنان که گاه شیرینی و نوبرانگی چیده می شوند.


چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی می‌گیری. در خلسه خنکی حضورت، آه! لحظات ناب سرور در بی وزنی، عشق و شادی معنا می‌شوند و پیش از آن‌که به خود آیی نسیم راه دیگری گرفته‌است. رها چون نسیم.چون تو. چون درختان هزارساله هنوز سبز ایستاده‌ام در سکوت تا لحظه اینجایی تو، برسد. در شاخه‌هایم بوز تا موسیقی را خلق کنیم. تا رقص را بیافرینیم. چطور می‌توان دوستت نداشت؟ آنچنان دل می‌تپد در من که هر طلوع خورشید به سان معشوقه‌ای زیبا از درونم بالا می‌آید با قلبم قرین می‌شود و اشک تنها ثروت من است تا این لحظه را تفسیر کند تا به خودم بفهماند که چگونه، درونم، گاه طوفان است بر کرانه دریا! کنون که اینجایم پا سفت کرده بر خاکی که نمی‌شناسم و هنوز نه‌توی درونم سفت و خشک و تاریک نشده‌است در این لحظه در این مکان با تمام ذرات وجودم مهرت را به قلب دارم. من ثروت‌مند ترینم.


چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی می‌گیری. در خلسه خنکی حضورت، آه! لحظات ناب سرور در بی وزنی، عشق و شادی معنا می‌شوند و پیش از آن‌که به خود آیی نسیم راه دیگری گرفته‌است. رها چون نسیم.چون تو. چون درختان هزارساله هنوز سبز ایستاده‌ام در سکوت تا لحظه اینجایی تو، برسد. در شاخه‌هایم بوز تا موسیقی را خلق کنیم. تا رقص را بیافرینیم. چطور می‌توان دوستت نداشت؟ آنچنان دل می‌تپد در من که هر طلوع خورشید به سان معشوقه‌ای زیبا از درونم بالا می‌آید با قلبم قرین می‌شود و اشک تنها ثروت من است تا این لحظه را تفسیر کند تا به خودم بفهماند که چگونه، درونم، گاه طوفان است بر کرانه دریا! کنون که اینجایم پا سفت کرده بر خاکی که نمی‌شناسم و هنوز نه‌توی درونم سفت و خشک و تاریک نشده‌است در این لحظه در این مکان با تمام ذرات وجودم مهرت را به قلب دارم. من ثروت‌مند ترینم.


هوا آنقدر سرد بود که بخار دهانت را ببینی و زمین آنقدر نم داشت که نقش کف کفش‌هایت پشت سرت راه بیفتند. زیر این سقف بیرون را نگاه کردن، به تمامی نگاه کردن و تمامیت را خواستن چنان که گویی کاج و باران و گنجشک و لانه و برگ‌های ماسیده کف زمین و نیمکت سیمانی و حتی صداها را در آغوش بگیری که همه مال من است و من خوشم به این خانواده. من در این مجمع حلقه بسکتبال، خط سفید روی آسفالت، درخت‌های توت سر بر آورده از تورهای فی، تک صندلی زیر کاج و کلاغ‌هایی که مرا کنجکاوانه می‌نگرند به سقف آسمان خیره شده‌ام و در این قاب که لحظه به لحظه قرمزتر می‌شود پرواز ملال‌آور کلاغی را می‌بینم. دوست دارم روی آسفالت بخوابم و به ترک‌هایش نگاه کنم سنگریزه‌ای بپرانم یا عبور بی‌معنی موری را دنبال کنم.
باران می‌آید. نه خوشحالم نه غمگین. منتظرم باران بند بیاید. بروم یکجایی بخوابم. من صدای خنده دو دختر را می‌شنوم. می‌بینمشان با هم خوش‌حال‌اند و چایی داغی بغل دستشان گذاشته‌اند. پیش خودم می‌گویم زندگی همین است و از لذت فرار می‌کنم. در من گوشه‌ای پتک خورده است. من به سمت خواب شتاب‌ دارم.من برای اهداف بلند نفرت‌انگیز تمام نشدنی برنامه دارم. من با صدا و باران و گرمی صدا یکی نیستم دیگریم. انسان نخستین، اگر گوشه‌ای از جنگل‌های آمازون، یا بیابان‌های استرالیا یافت شوی از تو انسان آخرین را خواهم آموخت.


از آن غروب‌های خسته بود شاید، این شهر را ما با پایمان زیر و رو کردیم، تو غروب یک روز عادی بودی. ما هم قدم‌های همیشگی آن روزها بودیم. وسط‌های پل که رسیدیم گفت یه قول بده این روزها رو فراموش نکنی. گفتم معلومه فراموش نمی‌کنم گفت نه برای فراموش نشدنش باید یکم تلاش کرد. رود از زیر پایمان بی‌توقف عبور می‌کرد. از آن غروب، پنج سالی می‌گذرد.


روزهای آخر، شاید هم دقیقا روز آخر، توی اتاق فقط یک فرش مانده بود و یک یخچال کوتاه که از برق کشیده بودیمش بیرون. سه نفر بودیم، نشسته بودیم کف زمین، به دیوار پشت داده بودیم. برای چند ثانیه سکوت شده بود تا یوسف بوی گندم را پلی کند، توی همان چند ثانیه مغزمان گیر کرد، که پسر ما کجا اینجا کجا؟ چه شد که با همیم؟ چه شد که این روزهایمان تمام شد؟ آینده که یکجا نیستیم ولی خب دلخوشکنک می‌گیم ایشالا با همیم.حالا هر چه، بگذریم. قبلش که بین این دیوارها هلمان بدهند مگر همدیگر را می‌شناختیم. مگر زندگی چگونه بود؟ آینده هم مثل همان گذشته طی می‌شود. در همان چند ثانیه ما فهمیدیم به غایت تنهاییم. من همیشه می‌گفتم همیشه یکی هست که باشد. گوشت شود و گاهی زبانت و برای تنوع هم سیخونکی بزند که هی فلانی همه ما آسیب‌پذیریم. ما در آن اتاق رفیق بودیم.

 


به هنگام گفتن دوست داشتنت، از مردمک چشمم خبر نداشتم. مثل اینک که می‌نویسم و می‌دانم نانوشته بهتر است باز از مردمک چشمم بی‌خبرم. تو مردمک چشم منی. اگر از تو بخواهم بگویم از ایستگاه باید بنویسم. ایستگاه انتظار تا بیایی، ایستگاه خوشبختی تا بنشینی و آن لحظه من از خزیدن نرم نرمکت در آغوشم بی انتها شوم. ایستگاه برای یکی رفتن است برای دیگری آمدن. برای من پیش و پس از تو  یک خیابان بود که صبورانه انتظار اتوبوس را می‌کشید.من اما بی‌صبرانه منتظر تو بودم. پس کی میایی؟ ایستگاه برای تو آمدن است یا رفتن؟ برای من ای عزیزترین، اکنون یادآور میعادگاه است. اما آن لحظه، خالی سرشار از تو بود. نیمکت چوبی ایستگاه را نجاری از باغ بهشت آورده بود تا بیایی، بنشینیم لبخندی بزنی و مرا بی انتها، بی‌زمان و بی‌مکان کنی. عزیزترین، تو مردمک چشمهایم را باور نکردی؟ آری باور نکردی. عزیزترین، من اگر خودی داشتم چشم‌هایم دو متر جلوتر از خودم خیره به خودم می‌نگریستند. اما کنون تو را یافتم و آن‌چنان از زندگی و احترام سرشار بودی که زیباییت را دو چندان می‌کرد. عزیزترین،عزیزترین، عزیزترین رها چون پرنده‌ای می‌خواهمت. تصدق چشمهات، مهربانی مستم. کاش نواختنی از سازی بودم تا آن لحظه پر شدنم را ابراز کنم. خرده‌ای نیست. طریق من این است. نانوشته بهتر است. نانوشته چنان لبریز است که به شرحی بیش بی‌نیاز است. چون نگاه تو، چون لبخند تو، چون بدن تو، چون سکوت تو.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها